وقتی که بچه بودم .
پرواز یک بادبادک میبردتم از بام های سحر خیزی پلک تا نارنج زاران خورشید ...
وقتی که بچه بودم .
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد و اشک های درشتش از پشت عینک با قران می آمیخت ...
آه آن روزهای رنگین ......
آه آن روز های کوتاه .....
وقتی که بچه بودم .
آب ، هوا ، زمین بیشتر بود و جیرجیرک در خاموشی ماه آواز می خواند ....
وقتی که بچه بودم .
در هر هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا خواب و بیداری خوابناکم سرشار باشد ....
آه آن روزهای رنگین ......
آه آن روز های کوتاه .....
آه آن روزهای رنگین ......
آه آن فاصله های کوتاه ....
آن روز ها آدم بزرگها و زاغ های فراغ* اینسان فراوان نبودن ...
وقتی که بچه بودم .
مردم نبودن، آن روزها ....
وقتی که من بچه بودم .
غم بود اما ....
آن روز ها آدم بزرگها و زاغ های فراغ اینسان فراوان نبودن ...
وقتی که من بچه بودم .
غم بود اما کم بود ......
پا نوشت ::
* فرهاد نیستی که ببینی دیگه این روز ها آدم بزرگها هم وجود ندارن و همه زاغ های فراغ شده اند ......
آن روز ها مترسک ها با زاغ ها اینسان نبودن ....
آن روزها .......
این روزها زاغ ها ی سیاه و سفید آشیان را ویرانه کرده اند....
نه .... این روز ها هر هزاران و یک شب میلیونها قصه هم بس نیست تا بیداری و خوابم را سرشار کند.....
نه .... نیستی فرهاد که درک کنی که آن روز ها غم بود اما خیلی خیلی کم بود ....
میتونم بگم فوق العاده بود این نوشته ...یاد بچگیهام افتادم یاد روزهای شیرین کودکی